يك ليوان شير


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دارم از تــو حــرف می زنــم امــــا روحــت هم از نوشــــته هــایم خبــر نــدارد ایــــرادی نــــدارد یــاد تــو به نوشتــــه هــایم رنــگ می دهــد شــایــد دیگــری بخــــواند و آرام گیــــرد ذهــــن پریشــــانش

وبلاگم چگونه است؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان cool shadow و آدرس mohammadrain.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 234
:: کل نظرات : 671

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 3

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 9
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 49
:: بازدید ماه : 2861
:: بازدید سال : 5318
:: بازدید کلی : 82657

RSS

Powered By
loxblog.Com

I NEED MY BEETLE

يك ليوان شير
سه شنبه 17 تير 1392 ساعت 5:8 | بازدید : 1073 | نوشته ‌شده به دست محمدبوعذار | ( نظرات )

روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذراندن زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10سنتي برايش باقيمانده است واين درحالي بود كه شديدا احساس گرسنگي مي كرد. تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند.به طور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان وزيبايي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد وبه جاي غذا فقط يك ليوان آب درخواست كرد.

 

دخترك كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شيرآورد.پسر با طمانينه وآهستگي شير را سر كشيد وگفت:چقدربايد به شما بپردازم؟دخترپاسخ داد:چيزي نبايد بپردازي مادر به ما آموخته كه در مقابل نيكي عوضي نبايد گرفته شود.پسرك گفت:پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم.سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.دكتر {هوارد كلي}جهت برسي وضعيت بيمار وارائه مشاوره فراخوانده شد هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد بلا فاصله بلند شدو بسرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد ودر اولين نگاه او را شناخت.

سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار دادو سرانجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري پيروزي از ان دكتر{كلي}گرديد.آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.بنا به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت وبراي زن ارسال نمود. زن از باز كردن وديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر رابدهكارباشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.پيزي توجه اش راجلب كرد.چندكلمه اي روي قبض نوشته بود.آهسته آنراخواند:{بهاي اين صورتحساب قبلا با يك ليوان شير پرداخت شده است}




:: موضوعات مرتبط: داستان(14) , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
حميد در تاریخ : 1392/5/15/2 - - گفته است :
سلام ميگم داستانش واقعي داداش
پاسخ:اره واقعي


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: